ع.ش.ق سه کلمه تا عشق |
||
چشم به آسمون ابری دوخته بودم آرامشی از جنس نگاه وجودم را نوازش می کرد هدیه ای دریافت کردم شاید تنها به پاس بودنم وآن اشک بود هدیه ای آسمانی از چشمه ی عشق اشک هایی که شاید پله ای شوند برای بالا رفتنم شاید بر سختیه دلم ببارند شاید زلالم کنند شاید نگاه را فراتر ببرند زیر پایم ....و حتی زیر آن شاید سبکم کنند برای پرواز و این یعنی اشک هدیه ایست برای رهایی تنهایی من سلام
این چند روزه کجا بودی؟؟ نگران شدم!!! بهم ریختم!! فکرم پیش تو بود و چشم به راهت... حالا که هستی آرومم تنهایی من داره بارون می یاد از دفعه پیش که با هم زیر بارون قدم زدیم دیگه ندیدمت یادته چقدر با هم خندیدیم و لذت بردیم من خیس خیس شدم اما تو سراپا بارونی بودی بارون می دونه دوستش دارم به خاطر من می یاد می یاد تا دوباره من و تو به هم برسیم تنهایی من موافقی بریم زیر بارون با هم قدم بزنیم.... شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : ice_kiss
و خدا درد را آفرید... شاید بیازماید... شاید تحمل را بالا ببرد... شاید خدا درد را آفرید تا بنده اش فریاد بزند تا کمک بطلبد... تا رنج بکشد... تا معنی سلامتی را درک کند شاید خدا درد را آفرید تا به بنده اش نزدیک شود و یا بنده نزدیکی اش را حس کند درد را زیبا معنی کنیم درد را نعمت بدانیم لذت ببریم و صبر را تجربه کنیم دلم هوای بیگانه بودن دارد دلم دوباره سکوت میخواهد می خواهد غرق شود باز هم غرق در نبودن دلم مدتی است غربت دارد ! سنگینی دارد! مدتی حیران است ! سرگردان است! شاید دلم نوشتن می خواهد چند وقتی است کم می نویسم و این دوری آزارم میدهد دیگر واژه ها تکراریست دیگر قدرت بیان درونم را ندارد چقدر واژه ها حقیرند ولی دلم نوشتن می خواهد کلام می خواهد !! سادگی می خواهد!! دلم پرواز با واژه ها می خواهد پرواز با معنا...! پرواز با روح...! عروج از خاک...! دلم می خواهد ساده با تو کلام بگویم در نوشتن است که جان می گیرم وقتی قلم را در دست می گیرم عطشی در رگهایم می دود و مرا تشنه تر می کند این نوشتن است که سیرابم می کند با نوشتن است که همدم لحظه هایم پر رنگ تر می شود و من بیقرار تر ...محتاج تر....عاشق تر..!
وقتی می نویسم انگار است که مقابل تو نشسته ام نگاهم میکنی و من این را میفهمم فریاد رهایی را از چشمانم می خوانی و من شاد می شوم و من می ترسم که لحظه ی با تو بودنم زود تمام شود می ترسم که دیگر مقابل تو ننشینم می ترسم فرصت را از دست بدهم و تو دیگر لب های بسته ام را نخوانی می ترسم سکوت فراموشم کند و رهایی گذر از خیالم نکند می ترسم جهل بر من سایه افکند و غرق شوم در هیچستان
آرامش لحظه های تنهایی ام بود من در توست!! در توست که من هستم ! جریان دارم ! بودنم در جاری بودن توست!
می دانم که می دانی قلبم برای تو می تپد! فکر لحظه ای فراق تو روحم را فسرده است! می دانی با تو بودن را به هیچ بهایی نتوان داد!
من با تو به عرش خواهم رفت با تو پرواز خواهم کرد با تو جوانه خواهم زد فردا خواهم شد شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : ice_kiss
تا حال صدای قدم های خدا رو شنیدی؟؟!! حتما شنیدی! شنیدی و فراموش کردی که هست که نزدیکه!!! خیلی نزدیک..! کافیه دستت رو روی قلبت بگذاری! حالا نه تنها می شنوی بلکه حس می کنی بودنش رو لمس می کنی حضورش رو! اونی که درکش کردی صدای قدم های خداست! قدم هایی که به سمت توست! و برای توست! خدایی که در درون توست! با تو راه می رود! می نشیند! کلام می گوید! صدایت می زند! و بودن را به تو هدیه می دهد چرا که دوستت دارد...! |